جدول جو
جدول جو

معنی کت سار - جستجوی لغت در جدول جو

کت سار
دیوار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوهسار
تصویر کوهسار
(پسرانه)
جایی که دارای کوههای متعدد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشت کار
تصویر کشت کار
کشتزار، مزرعه، کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوهسار
تصویر کوهسار
کوهستان، جایی که در آن کوه بسیار باشد، کوهسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تک سوار
تصویر تک سوار
کسی که در سواری و تاخت و تاز نظیر و همتا نداشته باشد، یک سوار، یکه سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم کار
تصویر کم کار
آنکه کم کار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم سال
تصویر کم سال
خردسال، جوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کج دار
تصویر کج دار
کج نگهدار
فرهنگ فارسی عمید
کوهساران، کوهستان، کهساره، کهستان، (آنندراج)، کوهساره، کشوری که در آن کوه بسیار باشد، (ناظم الاطباء)، (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان) تحت لفظ به معنی ناحیۀ کوه، کوهستانی، کوهستان، ناحیه ای که در آن کوه باشد، (حاشیۀ برهان چ معین)، کهسار:
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افکندۀ خود کند خواستار،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 137)،
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار،
فردوسی (ایضاً ص 209)،
دگر شارسان از بر کوهسار
سرای درنگ است و جای شمار،
فردوسی (ایضاً ص 210)،
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد
اندرکشید حله به دشت و به کوهسار،
فرخی،
بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب
سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار،
فرخی،
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار،
فرخی،
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار،
منوچهری،
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار،
منوچهری،
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار،
منوچهری،
اندر پناه عدل تو هستند بی گزند
از چرغ و باز و شاهین، کبکان کوهسار،
امیرمعزی،
تا باغ زردروی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد تودۀ کافور کوهسار،
امیرمعزی،
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار،
امیرمعزی،
به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان،
انوری (از آنندراج ذیل کوهان)،
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار،
خاقانی،
بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار،
خاقانی،
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری،
نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص 56)،
و رجوع به کهسار شود، کوهستان (از فرهنگ فارسی معین)، کوهپایه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مردم با کاره و کاردان وکارآزموده و کارآمد. (ناظم الاطباء). اهل کار. کس کار، کس و کار. رجوع به کس و کار شود.
- کس کار داشتن، مردم کاری داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ شَ)
نام ولایتی است. (برهان) (آنندراج). نام سرزمینی است. (فهرست ولف). در شاهنامه کرگساران و مازندران مرادف آمده است و البته مراد از مازندران، سرزمین ساحلی دریای خزر نیست: یکی از طوایف مارد یا مازندرانی معروف به کرگ بوده و کرگسار بمعنی کرگ صفت است، شاید این قوم بیشتر درنده خویی داشته اند از این جهت به این اسم موسوم شده اند. بعضی گمان کرده اند کرگساران نام ناحیه ای بوده در مازندران، فرضاً این مطلب حقیقت داشته باشد قوم اسم خود را به جایگاه خویش داده است و در بعضی ازاشعار فردوسی مثل این است که تصریح نماید به اینکه کرگساران اسم طایفه ای بوده است. (التدوین). جزء اول این کلمه از کرگ مخفف کرگدن است و صورتی از گرگ بمعنی ذئب، چنانکه ولف پنداشته نیست. (یادداشت مؤلف از حاشیۀ فهرست ولف کتابخانه لغت نامه ذیل کرگسار). معنی ترکیبی آن کرگ مانند، یا سری چون سر کرگدن است. (انجمن آرای ناصری) (از لغت شاهنامه ص 218) :
چو نزدیکی کرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید.
فردوسی.
سوی کرگساران سوی باختر
درفش خجسته برافراخت سر.
فردوسی.
همه کرگساران و مازندران
بتو راست کردم به گرز گران.
فردوسی.
پس از کرگساران مازندران
وز آن نره دیوان جنگ آوران.
فردوسی.
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از کرگساران بدین تاختی.
فردوسی.
، نام پهلوانی تورانی که بهمن بن اسفندیار او را دستگیر کرد و او بهمن را فریب داده از راه هفت خوان که بی آب و علف بود به رویینه دژ بردو بهمن در غضب شده او را بقتل آورد. (برهان) (آنندراج) :
ز گفتار او تیز شد کرگسار
بیامد به پیش صف کارزار.
فردوسی.
از تن روئین شیرانداز او بر کرگ و پیل
آن رسد کز تیغ روئین تن بجان کرگسار.
شهاب الدین (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ تِ رَ / رِ)
کتف سار. سر دوش. سر شانه در آدمی و دیگر حیوانات و دراسب آن موضع را گویند از پشت اسب که پیش زین بر آن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
زیشان برست گبر و بشد یک سو
بردوخته رکو به کتف شاره.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 286).
به کتف ساره برآورده زانو از ادبار
به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار.
مختاری (از آنندراج).
و رجوع به کتف سار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قریه ای است چهار فرسخ میانه جنوب و مغرب آباده. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
ژاک، ملاح بی باک فرانسوی متولد در نانت، وی در جنگهائی که با انگلیسی ها و پرتقالیهاکرد شهرت یافت، منازعات او با کاردینال فلوری سبب محبوس شدن وی در قصر ’هام’ گردید، (1642 - 1740)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در قزوین و قمشه و سمیرم فارس نام چشمه هائی است که بزعم عوام افشاندن آب آن در مزارعی که ملخ بدانجا فرود آمده باشد سبب آمدن مرغ سار که ملخ را دفعو تباه می کند، گردد، و آن را آب مرغان نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، خشنود بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از بخش چوار شهرستان ایلام که در 16 هزارگزی باختر چوار و 16 هزارگزی باخترراه شوسۀ ایلام به شاه آباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 40 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه مورت. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی و راهش مالرو است. ساکنان این آبادی چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. دامنه و سردسیر است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کل در. کل دره. آلتی است که با آن مرز کرت ها برآرند وآن آهنی دراز است که از میان دسته ای چوبین دارد و از دیگر سوی زنجیری یا طنابی که دو تن آن را برای بر آوردن مرزبکار برند. نوعی آلت شخم که برای پشته بندی بکار برند و دو تن آن را کشند، یکی دستۀ چوبین آن را و دیگری طناب را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
زراعتگاه. زمین زراعت شده. مزرعه. پالیز. محقله. (یادداشت مؤلف). کشتمند. زمین زراعت شده و غالباً مراد زمینی است باکشت:
و گر اسب در کشت زاری شود
کسی نیز بر میوه داری شود.
فردوسی.
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بیاراست بر هر سویی کشت زار
زمین برومند و هم میوه دار.
فردوسی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رها کرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
جهان کشتزاریست با رنگ و بوی
درو مرگ و عمر آب و ماکشت اوی.
اسدی.
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزان تخم پیکان و دل کشتزار.
اسدی.
نبارد مگر ابر تأویل قطر
بر اشجار و بر کشتزار علی.
ناصرخسرو.
کشتزار ایزدست این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
پس هر دو برخاسته به صحرا شدند چون بکشت زار رسیدند... (قصص الانبیاء). آب از کشت زار بیرون می آمد و راه می گرفت. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
تا به استسقای ابررحمت آمد بر درت
کشت زارعمر فانی را به باران تازه کرد.
خاقانی.
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کو کشت زار عمر ترا فتح باب شد.
خاقانی.
هردم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشت زار عمرم باران تازه بینی.
خاقانی.
هیچ یک خوشۀ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست.
خاقانی.
این جهان کشت زار آخرت است. (از سندبادنامه ص 341). در حوالی و حواشی آن صحرا کشتزاری دیدم چون رخسار دلبران زیبا. (ترجمه تاریخ یمینی).
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری.
نظامی.
سمندش کشت زار سبز را خورد
غلامش غورۀ دهقان تبه کرد.
نظامی.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی (بوستان).
کنون دفع چشم بد از کشتزار
چگونه کند آن توقع مدار.
سعدی.
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشت زار جگرتشنگان نداد نمی.
حافظ.
- کشت زار دیو، کنایه از روزگار و دنیا است که عالم سفلی باشد. (برهان).
، زراعت نورسیده و سرسبز. زراعتی که تازه سبز شده باشد. (ناظم الاطباء) : بعد از آنکه هر زرعی و کشتزاری سه قطعه زمین فراگیرند. (تاریخ قم) ، زراعت پخته و رسیده. (ناظم الاطباء). حصیده. (یادداشت مؤلف) ، مطلق زراعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
تنگ اسب که عبارت از بند اسب است. (آنندراج). تنگ اسب. بند اسب. (فرهنگ فارسی معین) ، ابزام. ابزیم. ابزین. زبان مانندی که در کمربند باشد و در حلقه سر دیگر بند گردد. نر قلاب. زبانۀ قلاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبانه مانندی که در سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر بند گردد و سگک. (ناظم الاطباء). الابزیم، زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دهار) ، ناحیت کمر، کمرسار کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ)
کتف ساره. سر دوش. سر شانه. (فرهنگ فارسی معین) :
آورد لاّلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.
منوچهری.
و رجوع به کتف ساره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کتف سار
تصویر کتف سار
کتف ساره سر دوش سر شانه سر دوش سر شانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر سار
تصویر کمر سار
تنگ اسب بند اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم سال
تصویر کم سال
خردسال کم سن مقابل کلان سال سالخورده: (جهاندیده زیرک و پر دلم نه کم سال و نادان و بیحاصلم)، (هاتفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم کار
تصویر کم کار
کسی که کم کار کند مقابل پر کار، کم تجربه ناشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتف ساره
تصویر کتف ساره
سر دوش سر شانه: (به کتف ساره بر آورده زانو از ادبار به چشم خانه فرو رفته دیده از ناهار) (مختاری) توضیح این ترکیب در دیوان ناصر خسرو} کتف شاره {آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتسار
تصویر اکتسار
شکستن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پتیسار
تصویر پتیسار
از اول تا انتها
فرهنگ لغت هوشیار
دیواری که در پیش در قلعه و محوطه خانه کشند، پرده ای که در پیش در خانه آویزند، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوهسار
تصویر کوهسار
کهستان، کوهساره، کوهستان، ناحیه کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم کار
تصویر کم کار
((کَ))
تنبل، بی تجربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوهسار
تصویر کوهسار
((هْ))
کوهپایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشت زار
تصویر کشت زار
((کِ))
زمین زراعت شده، مزرعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکتسار
تصویر اکتسار
شکستن
فرهنگ واژه فارسی سره